صبر کن عشق زمین گیر شود - بعد برو


صبر کن عشق زمین گیر شود - بعد برو

یا دل از دیدن تو سیر شود – بعد برو

-----------------

ای پرنده به کجا؟! قدر دگرصبر بکن

آسمان پای پرت پیر شود – بعد برو

-----------------

باش با دست خود آیینه را پاک بکن

نکند آیینه دلگیر شود – بعد برو

-----------------

یک نفر حسرت لبخند تو را می بارد

خنده کن عشق نمک گیر شود – بعد برو

-----------------

خواب دیدی شبی از راه سوارت آمد

باش خواب تو تعبیر شود – بعد برو


یک شعر زیبا از عرفان نظر آهاری

دلم را سپردم به بنگاه دنيا
/ و هی آگهی دادم اينجا و آنجا
/ و هر روز
/ برای دلم مشتری آمد و رفت
/ و هی اين و آن
/ سرسری آمد ورفت
/ ولی هيچ کس واقعا
/ اتاق دلم را تماشا نکرد
/ دلم قفل بود
/ کسی قفل قلب مرا وا نکرد
/ يکی گفت:
/ چرا اين اتاق
/ پر از دود و آه است
/ يکی گفت:
/ چه ديوارهايش سياه است!
/ يکی گفت:
/ چرا نور اينجا کم است
/ و آن ديگری گفت: و انگار هر آجرش
/ فقط از غم و غصه و ماتم است!
/ و رفتند و بعدش
/ دلم ماند بی مشتری
/ و من تازه آن وقت گفتم:
/ خدايا تو قلب مرا می خری؟
/ و فردای آن روز
/ خدا آمد و توی قلبم نشست
/ و در را به روی همه
/ پشت خود بست
/ و من روی آن در نوشتم:
/ ببخشيد، ديگر
/ برای شما جا نداريم
/ از اين پس به جز او
/ کسی را نداريم


اشک و دستمال کاغذی

 


دستمال کاغذی به اشک گفت :
قطره قطره ات طلاست
یک کم از طلای خود حراج می کنی ؟
عاشقم
یا من ازدواج می کنی ؟


اشک گفت :
ازدواج اشک و دستمال کاغذی !
تو چقد ساده ای
خوش خیالی کاغذی !
توی ازدواج ما
تو مچاله می شوی
چرک می شوی وتکه ای زباله می شوی
پس برو بی خیال باش
عاشقی کجاست !
تو فقط دستمال باش !

دستمال کاغذی دلش شکست
گوشه ای کنار جعبه اش نشست
گریه کردو گریه کردو گریه کرد
در تن سفیدو نازشکش دوید
خون درد

آخرش
دستمال کاغذی مچاله شد
مثل تکه ای زباله شد
او ولی شبیه دیگران نشد
چرک و زشت مثل دیگران نشد
رفت اگرچه توی سطل آشغال
پاک بود و عاشق و زلال
او
با تمام دستما کاغذی ها فرق داشت
چون که درمیان قلب خود
دانه های اشک داشت

( عرفان نظر آهاری )

 

قاييديب گلميشم يانينا يئنه

قاييديب گلميشم يانينا يئنه

برگشته ام دوباره به پيش تو

نه اولار بودفعه قلبيمه ديمه

چه ميشود اين دفعه دلمو مرنجان

دئيه سن گولورسن عاجيزلييیمه

گويا به عاجز بودنم داری ميخندی

نئيله ييم کوسولو قالا بيلميرم.

چه کنم که باتونميتونم قهر باشم

اوچوب بولودلارا قونابيلرم

ميتونم پربکشم روی ابرها بشينم

بودردين الينده سولا بيلرم

ميتونم ازدست اين درد پژمرده شم

عومورلوک آج- سوزقالا بيلرم

تمام عمرمو ميتونم گرسنه-تشنه بمونم

نئيله ييم کوسولو قالا بيلميرم...

چه کنم که نميتونم با تو قهر باشم...

 

حسرتیمدین

حسرتیمدین

 

(حسرتم بودی)

 

 

 

آخشاملاری ، قارانلیقدا یولونو گؤزلردیم سنین

 

عصرها و شبها چشم انتظار می ایستادم به راهت

 

گلمز سین سن بیلیریم، بیله بیله بکله دیم

 

می دونستم که نمی آیی، با آنکه می دونستم ولی باز انتظارت را می کشیدم

 

هم یانیمدا قال ایسته ردیم، هر گئجه مده اول ایسته ردیم

 

هم می خواستم در کنارم باشی و  هر روز و شب در کنارم می بودی

 

گونلر سونرا عیصیان ائتدیم، یالنیزلیغا بویون ایدیم

 

بعد از مدتی، تنهایی مونسم شد، و تسلیم تنهایی شدم

 

نه یاناریم سن یوخسون دییه، نه بیر خبر بکله ریم، اوتوروب پنجره مده

 

به جهت نبودنت احساس ناراحتی نخواهم کرد، نخواهم خواست که ازت خبری بگیرم، لب پنجره انتظارت را نخواهم کشید

 

قالمیشیم کیمسه سیز، دوشموشوم دیللره، دؤنسنده اولور آرتیق، دؤنمه سنده

 

مانده ام بی کس و تنها، تنهاییم زبانزد عام و خاص شده،

 

برگشتن یا برنگشتنت هیچ فرقی برام نداره

 

بیر زامانلار حسرتیم دین، سئوینجیمدین، اؤزله میمدین

 

زمانی بود که آرزوهایم، شادیهایم و نقطه امیدم تو بودی

 

بونجا زامان دیر سنی من بوشونا می بکله دیم؟

 

مدت زیادی به امید واهی به چشم انتظارت نشستم

 

اویکولاردا سنی گؤردوم، اوچان قوشدان سنی سوردوم

 

در رؤیاهایم تو را دیدم، از پرندگان مهاجر سراغ تو را گرفتم

 

گونلر سونرا عیصیان ائتدیم، یالنیزلیغا بویون ایدیم

 

بعد از مدتی تنهایی مونسم شد، و تسلیم تنهایی شدم

 

نه یاناریم سن یوخسون دییه، نه بیر خبر بکله ریم، اوتوروب پنجره مده

 

به جهت نبودنت احساس ناراحتی نخواهم کرد، نخواهم خواست که ازت خبری بگیرم، لب پنجره انتظارت را نخواهم کشید

 

قالمیشیم کیمسه سیز، دوشموشوم دیللره، دؤنسنده اولور آرتیق، دؤنمه سنده

 

مانده ام بی کس و تنها، تنهاییم زبانزد عام و خاص شده،

 

برگشتن یا برنگشتنت هیچ فرقی برام نداره

توخونمادي سئوگي ميز

بو ايل باهارينين سون گونلرينده چاغداش درنه يينين ايشيقلي اولدوزو ؛ گنج شاعير

( ائلناز خانيم نستوه ) آجيناجاقلي گئديشيله ِاوزدونياسين ده ييشدي ؛ روحو شاد ، اثرلري اولمز اولسون .

خاطيرين عزيز ساخلاماق اوچون ، بير شعرين اوخوياق :

 

توخونمادي سئوگي ميز 

ديله ييميز, ياريمچي ليق اوره ييميز

او سحر

دئپرم يووانين باشيندا توتساق

قاپي ني آچمامالييديق

بير بارداق سو بئله 000

هئي,

داغيلدي توخودوقلاريميز

ديله ييميز

ياريمچي ليق اوره ييميز

داغيلدي سئوگي ميز

بو گون,

ال اله توتوشوركن

يالانجي دويغولارا پاي اولدوق

گل!

آياق لاريمين ايزي ايله گل.

اورايا

هئپ ايسينديغيم يئره

ياني اوره ييمه

ديله ييمه

دويغولاريما

گل!

ايسينديغيم يئره گل

 

آخرین جرعه این جام

همه می پرسند:

چیست در زمزمه مبهم آب؟

چیست در همهمه دلکش برگ؟

چیست در بازی آن ابر سپید،

روی این آبی آرام بلند،

که ترا می برد اینگونه به ژرفای خیال

چیست در خلوت خاموش کبوترها؟

چیست در کوشش بی حاصل ِ موج؟

چیست در خنده جام؟

که تو چندین ساعت

مات و مبهوت به آن می نگری؟!

نه به ابر،

نه به آب،

نه به برگ ،

نه به این آبی آرام بلند،

نه به این خلوت خاموش کبوترها،

نه به این آتش سوزنده که لغزیده به جام

من به این جمله نمی اندیشم

من مناجات درختان را ، هنگام سحر

رقص عطر گل یخ را با باد

نفس پاک شقایق را در سینه کوه صحبت چلچله ها را با صبح

نبض پاینده هستی را در گندم زار

گردش رنگ و طراوت را در گونه گل

همه را می شنوم

می بینم

من به این جمله نمی اندیشم!

به تو می اندیشم

ای سرا پا همه خوبی،

تک و تنها به تو می اندیشم.

همه وقت ،

همه جا

من به هر حال که باشم به تو می اندیشم.

تو بدان این را ، تنها تو بدان

تو بیا

تو بمان با من ، تنها تو بمان

جای مهتاب به تاریکی شبها تو بتاب

من فدای تو به جای همه گلها تو بخند.

اینک این من که به پای تو درافتادم باز

ریسمانی کن از آن موی دراز

تو بگیر،

تو ببند!

تو بخواه

پاسح چلچله ها را تو بگو

قصه ابر هوا را تو بخوان

تو بمان با من ، تنها تو بمان

در رگ ساغر هستی تو بجوش

من همین یک نفس از جرعه جانم باقی است

آخرین جرعه این جام تهی را تو بنوش!

 

فریدون مشیری

 

دوستی نیز گلی ست!

دل من دیر زمانی ست که می پندارد،دوستی نیز گلی ست

مثل نیلوفر وناز!

ساقه ترد ظریفی دارد

بی گمان سنگ دل است آنکه روا می دارد

جان این ساقه نازک را دانسته بیازارد

در زمینی که ضمیر من و تست

از نخستین دیدار

هر سخن

هر رفتار

دانه هایی ست که می افشانیم

برگ و باریست که می رویانیم

آب و خورشید و نسیم اش مهر است

گر بدانگونه که بایست به بار آید

زنده گی را به دل انگیز ترین چهره بیاراید

آنچنان با تو در آمیزد این روح لطیف

که تمنای وجودت همه او باشد و بس

بی نیازت سازد از همه چیز و همه کس

زندگی گرمی دلهای به هم پیوسته است

تا در ْآن ئوست نباشد همه درها بسته است

در ضمیرت اگر این گل ندمیداست هنوز

عط جان پرور همر گر به صحرای نهادت نوزید است هنوز

دانه ها را باید از نو کاشت

آب و خورشید و نسیم اش را از مایه جان خرج می باید کرد

رنج می باید برد،دوست می باید داشت!

با نگاهی که در آن شوق بر آرد فریاد

با سلامی که درآن نور ببارد لبخند

دست یکدیگر را بفشاریم به مهر

جان دلهامان را مالامال از یاری،غمخواری، بسپاریم به هم

بسراییم به آواز بلند

شادی روی تو ای دیده به دیدار تو شاد

باغ جان ات همه وقت از اثر صحبت دوست تازه عطر افشان گل باران باد!

از فریدون مشیری

سوغاتی

چند روزی رها میشی ، از این هوای غربت
باز به خاک وطن میری خوش به حالت
از این اتاق از این چهار دیواری ، از آدمهای خونسرد
از تلخی بی کسی ، می گریزی خوش به حالت
یار و دوست را می بینی ، دست مادرت را می بوسی
وطن را طواف می کنی ، زیارتت قبول
...
سوغاتی چه می خواهی پرسیدی ، سفارش کنم وقتی می آیی
از خاک تبریزم یک مشت برایم بیار
از فامیل و همسایه و مادرم ، از دوست و آشنا و پدرم
از شاگردان مدرسه ام ، خبری برایم بیار
تربیت بازار را که دیدی ، از شیشه گر خانه که گذشتی
از آن شربت خاکشیر ، یک استکان برایم بیار
دلتنگ شدم از هوای زمستانی ، از برف و یخبندانش
از بهار و تابستان وطنم ، یک ذره برایم بیار

 

واحیددن بیر غزل

یارین رهئ عشقینده کونول قان اولا، خوشدور

هیجرینده گوزوم هر گئجه گیریان اولا، خوشدور

 

من کی، بو قارا گوزلولر عشقینده اسیرم

سینم هدفئ- ناوکئ- مژگان اولا خوشدور

 

سن عصریمیزین ایندی زولئیخاسی سان، ای گول!

عاشیق سنه مین یوسفی کنعان اولا، خوشدور

 

ییغما باشینا، ناز ایله بیر شانه چک هردن

کونلوم کیمی، زولفونده پریشان اولا، خوشدور

 

گل سینه نی گوستر منه هر صبح زمانی

گول بولبول اوچون چاکئ گریبان اولا، خوشدور

 

رخسارین اودو کونلومو یاخدیقجا سئویننم

پروانه اوچون شعله یئ سوزان اولا، خوشدور

 

جانان نه جفا ائیلسه، واحید یئنه صبر ائت

عشق اهلی اسیری غم جانان اولا، خوشدور

بیقرارم بیا

یاد از آن بهاران که شد خزان به پایت
شد خزان به پایت بهار باور من
سایه بان مهرت نمانده بر سر من
جز غمت ندارم به حال دل گواهی
ای که نور چشمم در این شب سیاهی
چشم من به راهت همیشه تا بیایی
باغ من بهارم بهشت من کجایی؟
جان من کجایی کجایی
که بی تو دل شکسته ام
سر به زانوی غم نهاده ام ، به گوشه ای نشسته ام
آتشم به جان و خموشم چو نای مانده از نوا
مانده با نگاهی به راهی که می رود به ناکجا
ای گل آشنا بیا بیقرارم بیا

خواهم آمد سر هر ديواري ، ميخكي خواهم كاشت.
پاي هر پنجره اي ، شعري خواهم خواند.
هر كلاغي را ، كاجي خواهم داد.
مار را خواهم گفت : چه شكوهي دارد غوك !
آشتي خواهم داد .
آشنا خواهم كرد.

راه خواهم رفت.
نور خواهم خورد.
دوست خواهم داشت.

دوست خواهم داشت

باز شب شد چقدر تنهايم               گفته بودي كه شبي مي آيم
 باز شب شد و از پنجره ام              همچنان راه تو را مي پايم
 كنج اين پنجره ها شب همه شب     منم و گريه و هاي و هايم
 پشت اين پنجره ها تا به سحر          پنجه بر پيكر شب مي سايم
 نكند بيهوده عمر خود را                   پشت اين پنجره مي فرسايم
 نكند بيهوده تكرار شود                    قصه ي چشم به راهي هاي
م باز چون ديشب و شب هاي دگر      مي روم پنجره را بگشايم
 باز شب شد شب و از پنجره ام          همچنان راه تو را مي پايم...

در دوستی ثابت قدم باشید.

تکیه بر دیوار کردم خاک بر پشتم نشست
دوستی با هر که کردم عاقبت قلبم شکست

آن قدر رنجی که ، دنیا بر دل ما می کند
بر دل هرکس کند ، او   ترک دنیا می کند