دل من دیر زمانی ست که می پندارد،دوستی نیز گلی ست

مثل نیلوفر وناز!

ساقه ترد ظریفی دارد

بی گمان سنگ دل است آنکه روا می دارد

جان این ساقه نازک را دانسته بیازارد

در زمینی که ضمیر من و تست

از نخستین دیدار

هر سخن

هر رفتار

دانه هایی ست که می افشانیم

برگ و باریست که می رویانیم

آب و خورشید و نسیم اش مهر است

گر بدانگونه که بایست به بار آید

زنده گی را به دل انگیز ترین چهره بیاراید

آنچنان با تو در آمیزد این روح لطیف

که تمنای وجودت همه او باشد و بس

بی نیازت سازد از همه چیز و همه کس

زندگی گرمی دلهای به هم پیوسته است

تا در ْآن ئوست نباشد همه درها بسته است

در ضمیرت اگر این گل ندمیداست هنوز

عط جان پرور همر گر به صحرای نهادت نوزید است هنوز

دانه ها را باید از نو کاشت

آب و خورشید و نسیم اش را از مایه جان خرج می باید کرد

رنج می باید برد،دوست می باید داشت!

با نگاهی که در آن شوق بر آرد فریاد

با سلامی که درآن نور ببارد لبخند

دست یکدیگر را بفشاریم به مهر

جان دلهامان را مالامال از یاری،غمخواری، بسپاریم به هم

بسراییم به آواز بلند

شادی روی تو ای دیده به دیدار تو شاد

باغ جان ات همه وقت از اثر صحبت دوست تازه عطر افشان گل باران باد!

از فریدون مشیری